پایگاه شعر




حضرت علی اصغر، فرزند ابا عبدالله‌ الحسین (ع) و رباب دختر امرء القیس‌بن‌عُدی است. علی در مدینه متولد شد.

علی اصغر؛ باب‌الحوائج کربلابه گزارش خبرنگارحوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ حضرت علی اصغر در سفر حسینی از مدینه به مکه و از مکه به کربلا همراه کاروان بوده است. از سن او در هنگام شهادت حدود یک سال (بیش از نه ماه) گذشته است. وی، باب‌الحوائج کربلاست. حضرت علی اصغر به غربت حسینی لبیک گفت. هنگامی که در میدان کسی نمانده بود و امام حسین (ع) فریاد کشید:هل من ناصرٍ ینصرنی و هل من مُعین یعیننی. (آیا کسی هست یاریم کند و پشتوانه‌ام باشد. صدای گریه حضرت علی اصغر برخاست و گویی به این ندا لبیک می‌گفت. امام حسین (ع) او را بر دست گرفت. نشان عطش در چهره و لب‌های وی آشکار بود. نوشته‌اند از فرط عطش بی‌تابی می‌کرد یعنی همچون ماهی افتاده بر ساحل دست و پا می‌زد، امام سوم شیعیان او را به میدان آورد.


برخی مقاتل نوشته‌اند امام حسین (ع) فرمود:اگر به زعم شما من گناهکارم این کودک گناهی ندارد و اگر گمان می‌کنید او را بهانه کرده‌ام تا خود به آبی دست یابم خودتان ببرید و سیراب کنید که ناگهان تیر سه شعبه حرمله، گلوی او را نشانه گرفت. فذبح‌الطفل من‌الورید الی‌الورید. امام حسین (ع) خون گلوی بریده حضرت علی اصغر را به آسمان می‌افشاند و می‌گفت:هون علیَ ما نزل بی‌اَنَه بعین‌الله. (چه آسان است بر من وقتی چشم خدا می‌بیند!


بنابراین گزارش، امام حسین (ع) با غلاف شمشیر حفره‌ای فراهم آورد و حضرت علی اصغر را دفن کرد. آنگاه عرض کرد:خدایا این کودک کمتر از ناقه صالح نیست. ناقه را پی کردند و عذاب شدند. پروردگارا همان‌گونه که عذاب بر قوم ثمود نازل کردی از این قوم انتقام بگیر.


 رفتی و غم برگ و برت در بغلم ماند
صدخاطره وقت سفرت در بغلم ماند

خوابیده ای ای خواب زده در بغل خاک
بیخوابی وقت سحرت در بغلم ماند

بستی به نوک تیر دلم را و پریدی
شال عربی کمرت دربغلم ماند

تیرسه پر آمد سپرت بند به مو شد
ای بی سپر من سه پرت در بغلم ماند

آتش زده ولله مرا کاش ببینی
قدری نم چشمان ترت دربغلم ماند

سیراب شدی یا نشدی؟آب نخوردی؟
خشکی لبت با جگرت در بغلم ماند

رفتی و شبم بی تو دگر ماه ندارد
خاموشی روی قمرت در بغلم ماند

این تیر که نه!نیزه بی رحم تورا کشت
یک تکه تن مختصرت دربغلم ماند

من هلهله را میشنوم! دید ندارم
ای دلخوشی من خبرت دربغلم ماند

تب کرده زمن رفتی و سرد آمده ای آه
گرمای تن شعله ورت در بغلم ماند

هربار که افتاد ز نی مادرت افتاد
برداشتمش باز سرت دربغلم ماند

مادر بخدا آب دل سیر نخورده
من مانده ام و داغ تو ای شیر نخورده

(سید پوریا هاشمی)


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها